نان ماشینی
آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس
هق هق گریه ی خود را خوردند
من دلم می خواهد
دستمالی خیس
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس
نان ماشینی
در تصرف دارد
......
......
......
آبروی ده ما را بردند!
اتفاق
افتاد
آنسان که برگ
- آن اتفاق زرد-
می افتد
افتاد
آنسان که مرگ
- آن اتفاق سرد- می افتد
اما
او سبز بود وگرم که
افتاد
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونان که بايدند
نه بايد ها...
مثل هميشه آخر حرفم
و حرف آخرم را
با بغض مي خورم
عمري است
لبخند هاي لاغر خود را
در دل ذخيره مي کنم :
باشد براي روز مبادا !
اما
در صفحه هاي تقويم
روزي به نام روز مبادا نيست
آن روز هر چه باشد
روزي شبيه ديروز
روزي شبيه فردا
روزي درست مثل همين روزهاي ماست
اما کسي چه مي داند ؟
شايد
امروز نيز روز مبادا باشد !
* * *
وقتي تو نيستي
نه هست هاي ما
چونانکه بايدند
نه بايد ها...
هر روز بي تو
روز مبادا است !
فصل ، فصل خیش و فصل گندم است
عاشقان این فصل ، فصل چندم است ؟
فصل گندم ، فصل جو ، فصل درو
فصل بی خویشی است ، فصل خویش نو
چارفصل سال را رسم این نبود
هیچ فصلی اینچنین خونین نبود
فصل کشت و موسم برزیگری است
عاشقان این فصل ، فصل دیگری است
فصل دیگرگونه ، دیگرگونه فصل
فصل پایان جدایی ، فصل وصل
فصل سکر وحشی بوی قصیل
شیهه ی خونین اسبان اصیل
فصل داس خسته و خورجین سرخ
فصل تیغ لخت ،فصل زین سرخ
فصل گندم ، فصل بار و برکت است
عاشقان این فصل ، فصل حرکت است
طرح کمرنگی است در یادم هنوز
من به یاد دشت آبادم هنوز
خوب یادم هست من از دیر باز
باز جان می گیرد آن تصویر ، باز
گرگ و میش صبح پیش از هر طلوع
قامت مرد دروگر در رکوع
خوشه ها را با نگاهش می شمرد
داس را در دست گرمش می فرشد
قطره قطره خستگی را می چشید
دست بر پیشانی دل می کشید
بافه ها را چون که در بر می گرفت
خستگی ها از تنش پر می گرفت
گاه دستی روی شبنم می گذاشت
روی زخم پینه مرهم می گذاشت
دشت دامانی پر از بابونه داشت
پینه ی هر دست بوی پونه داشت
تو همان مردی ، همان مرد قدیم
با تو میراثی است از درد قدیم
در تو خون خوشه ها جوشیده است
خوشه ها خون تو را نوشیده است
دستهایت بوی گندم می دهد
بوی یک خرمن تظلم می دهد
دارد آن فصل کسالت می رود
باز امید اصالت می رود
تازه کن آن روزهای خوب را
روزهای خیش و خرمنکوب را
چند فصلی کشت بذر عشق کن
هر چه قربای است نذر عشق کن
سرخ کن یأس سفید یاس را
پاک کن گرد و غبار داس را
خوشه ی گندم پس از دی می رسد
داس تو افسوس ، پس کی می رسد ؟
بار می بندیم سوی روستا
می رسد از دور بوی روستا
شعاع درد مرا ضرب در عذاب کنید
مگر مساحت رنج مرا حساب کنید
محیط تنگ دلم را شکسته رسم کنید
خطوط منحنی خنده را خراب کنید
طنین نام مرا موریانه خواهد خورد
مرا به نام دگر غیر از این خطاب کنید
دگر به منطق منسوخ مرگ می خندم
مگر به شیوه ی دیگر مرا مجاب کنید
در انجماد سکون ، پیش از آنکه سنگ شوم
مرا به هرم نفسهای عشق آب کنید
مگر سماجت پولادی سکوت مرا
درون کوره ی فریاد خود مذاب کنید
بلاغت غم من انتشار خواهد یافت
اگر که متن سکوت مرا کتاب کنید